چشم امید

ظهور

چشم امید

فاطیما
چشم امید ظهور

یا امام زمان...

"دلتنگم و دیدارتو درمان من است"



تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393 | 15:8 | نویسنده : فاطیما |

تابستان هم آمد...

تابستان هم آمد...

تو نیامدی

راستی چرا فصل ها

به هر قیمتی می آیند

اما تو نه؟!



تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393 | 14:55 | نویسنده : فاطیما |

سوال امتحانی

چه مسخره است!

سوال امتحان را می گویم

جای خالی را پرکنید:

جای تو تا ظهور

فقط"......."است.

خالی است



تاريخ : جمعه 30 خرداد 1393 | 12:15 | نویسنده : فاطیما |

غم جدایی

هرچند کمی فرج تمنا کردیم

آقا زسر خویش تو را وا کردیم

شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم

با واژه انتظار بد تا کردیم



تاريخ : جمعه 30 خرداد 1393 | 12:2 | نویسنده : فاطیما |

ابوحمزه

ابـوحـمـزه گـویـد: حـضـرت صـادق (ع ) را دیـدم کـه هـنـگـامـى کـه مـى خـواسـت از منزل بیرون رود

لبانش را مى جنبانید و بر در خانه ایستاده بود، عرض کردم :

من شما را دیـدم کـه هـنگامى که از منزل بیرون آمدى لبانت را مى جنباندى آیا چیزى گفتى ؟

فرمود: آرى هـمـانـا انـسان چون از منزل بیرون رود هنگامى که خواهد بیرون رود سه بار بگوید:

(((اللّه کـبـر))) و سـه بـار بـگـویـد: (((بـاللّه خـرج و بـاللّه دخل و على اللّه توکل )))

سپس گوید:(((اللهم افتح لى فى وجهى هذا بخیر و اختم لى بـخـیـر وقـنـى شـر کـل دابة انت

آخذ بناصیتها ان ربى على صراط مستقیم )))

پیوسته در ضـمـانـت خداى عزوجل مى باشد تا خداوند او را بجائى که بوده است برگرداند.



تاريخ : پنج شنبه 29 خرداد 1393 | 15:57 | نویسنده : فاطیما |

بقیه الله

ای آخرین توسل سبز دعای ما

آیا نمی رسد به حضورت دعای ما؟

شنبه،دوباره شنبه دوباره سه نقطه چین...

بی تو چه زود می گذرد هفته های ما!



تاريخ : چهار شنبه 28 خرداد 1393 | 11:20 | نویسنده : فاطیما |

ولادت حضرت مهدی(عج)

مـژده‌ی آمـدنت قیمـت جـان می‌ارزد

تاری از موی تو آقـا به جهـان می‌ارزد

السلام علیک یا صاحب الزمان

بهترین هدیه به امام زمان عج ترک یک گناه است

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393 | 11:49 | نویسنده : فاطیما |

پدر

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"



تاريخ : پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393 | 15:31 | نویسنده : فاطیما |

یا مهدی ادرکنی

 

صبرم از کاسه دگر لبریز است


 اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟


 آنقدر من خجل از کار خودم

 

  اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟
 

السلام علیک یا اباصالح



تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 12:38 | نویسنده : فاطیما |

روز معلم

 

 

ای معلم تو را سپاس : ای آغاز بی پایان ، ای وجود بی کران ،

تو را سپاس .ای والا مقام ،

ای فراتر از کلام، تورا سپاس.

ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی

سپاست می گویم، تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس می گویم .

ای نجات بخش

آدمیان از ظلمت جهل و نادانی،

ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس

می گویم . این تویی که با دستان

پر عطوفتت گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود می

پرورانی و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی.

پس تو را ای معلم به وسعت

نامت سپاس می گویم . همان نامی که چهار حرف بیشتر ندارد ،

اما کشیدن هر حرف و

صدایش زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد.

 

 



تاريخ : جمعه 12 ارديبهشت 1393 | 14:58 | نویسنده : فاطیما |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.